حکایت

مطالب مربوط

حکایت

مردی را قرضی افتاده بود ،به در دوستی آمد ودر بزد .آن جوان مرد

بیرون آمد و او را در کنار گرفت و نیکو بپرسید و گفت :چرا رنج

برگرفتی؟گفت:وامکی برمن جمع شده است ودل مشغول می باشم .

گفت:چه مقدار؟گفت:چهارصد درم.جوان مرد در خانه رفت و کیسه ای

بیرون آورد ،دراو چهارصد درم بود،نه کم و نه بیش و بدو داد واورا

گسیل کرد و خود درخانه آمد وگریستن گرفت .

یکی اورا گفت:چرا می گریی؟اگر نخواستی ،نبایستی داد.گفت:نه از

بهر آن می گریم که چرا دادم،از بهر آن می گریم که چرا حقّ دوستان

خود نگزاردم و مراعات نکردم و تیمار وی نداشتم تا وی را حاجت

آمد به خانه ی من آمدن و سئوال (درخواست )کردن و روی خود

بدام سئوال زرد کردن و شرم داشتن.


تاریخ ارسال: شنبه 11 شهريور 1395 ساعت: 14:11 |تعداد بازدید : 184 نویسنده :

دیدگاههای این مطلب


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: